نیما اجازه هست...

نیما اجازه هست غزلی تازه سر کنم؟
تا عمق چشم های قشنگت سفر کنم؟ 

نیما اجازه هست که شعر لب تو را
روزی هزار دفعه نخوانده زِ بَر کنم؟

نیما اجازه هست که از عشقِ داغمان
فریاد سر دهم، همه را با خبر کنم؟

نیما! بگو که عاشقمی؛ جانِ من بگو!
تا آسمان زیر و زمین را زبر کنم

آغوش واکن و به من آن شور را بده
تا جان به کف نهاده، برایت خطر کنم

شرقی ترین الهه یِ آمالِ من تویی

از من نخواه تا زِ نگاهت حذر کنم

 



برچسب‌ها:
[ سه شنبه 21 مهر 1394برچسب:, ] [ 9:47 ] [ فاطمه حاتم پو ]
[ ]

تو که هستی...

تو که پیشم هستی
همه چیز تند تر میشود ...
ضربان قلبم تندتر می زند ...
عقربه های ساعت تندتر می دوند ...
از کسی شنیده ام
... درون ساعت که آب برود
از کار می افتد
یا دست کم عقربه هایش آرام تر حرکت میکنند!
امروز ساعتم را شسته ام !
و پهن کرده ام روی بند !
اینبار که بیایی

هرگز زمان رفتنت نمی رسد



برچسب‌ها:
[ سه شنبه 21 مهر 1394برچسب:, ] [ 9:35 ] [ فاطمه حاتم پو ]
[ ]

محو میشوم...

این گرمای  عشق


و عشق  سخن بی انتهاست


شروعش عاشقانه


راهش مشتاقانه


و   سرودش  همچون رنگین کمان زیبای با تو بودن


و پایانش ,  با تو بودن  


آنگاه که در لای تک تک  بوسه های مستانه ام  


در تو محو می شوم


ای آروزی بودن   و   ای مایه آرامشم

 

دوستت دارم  دلشی دل آرامم

 



برچسب‌ها:
[ سه شنبه 21 مهر 1394برچسب:, ] [ 9:26 ] [ فاطمه حاتم پو ]
[ ]

تو کیستی...

تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم ؟


شب از هجوم خیالت ، نمی برد خوابم

تو چیستی که من از موج هر تبسم تو


بسان قایق سرگشته ، روی گردابم!

تو در کدام سحر ، بر کدام اسب سپید؟


تو را کدام خدا ؟


تو از کدام جهان ؟


تو در کدام کرانه ، تو از کدام صدف ؟


تو در کدام چمن ، همره کدام نسیم ؟


تو از کدام سبو ؟


من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه !

چه کرد با دل من آن نگاه شیرین ، آه !


مدام پیش نگاهی ، مدام پیش نگاه !

کدام نشئه دویده ست از تو در تن من ؟


که ذره های وجودم تو را که می بینند


به رقص می آیند !

سرود می خوانند!

چه آرزوی محالی ست زیستن با تو


مرا همین بگذارند یک سخن با تو

 



برچسب‌ها:
[ سه شنبه 21 مهر 1394برچسب:, ] [ 9:24 ] [ فاطمه حاتم پو ]
[ ]

همچنان با یاد تو...

هوا سرد است..... من از عشق لبریزم

چنان گرمم ...
...
چنان با یاد تو در خویش سر گرمم ....

که رفت روزها و لحظه ها از خاطرم رفته ست!

هوا سردست اما من ...

به شور و شوق دلگرمم

چه فرقی می کند فصل بهاران یا زمستان است!

تو را هر شب درون خواب می‌بینم

تمام دسته های نرگس دی ماه را در راه می‌چینم

و وقتی از میان کوچه می‌آیی ...

و وقتی

قامتت را در زلال اشک می‌بینم ...

به خود آرام می‌گویم :دوباره خواب می‌بینم!

دوباره وعده‌ی دیدارمان در خواب شب باشد

بیا... من دسته های نرگس دی ماه را

در راه می چینم !!



برچسب‌ها:
[ سه شنبه 21 مهر 1394برچسب:, ] [ 9:21 ] [ فاطمه حاتم پو ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد